گنجور

 
محتشم کاشانی

ساز خروش کرده دل ناز پرورم

آماده وداع توام خاک برسرم

زان پیش کز وداع تو جانم رود برون

مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم

نقش هلاک من زده دست اجل بر آب

نقش رخت نرفته هنوز از برابرم

بخت نگون نمود گرانی که صیدوار

فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم

خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری

سیلی که سر برآورد از دیده ترم

گر بر من آستین نفشاند حجاب تو

من جیب خود نه دامن افلاک بر درم

ای دوستان چه سود که درد مرا دواست

صبری که من گمان به دل خود نمی‌برم

گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست

هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode