گنجور

 
محتشم کاشانی

به من که آتش عشقش نکرده دود هنوز

فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز

ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح

گشوده بود و به من لب نمی‌گشود هنوز

دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف

لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز

نموده بود به من غایبانه رخ آن دم

که در بساط به کس رخ نمی‌نمود هنوز

من از قیامت هجران به دوزخ افتادم

به مهد امن و امان کافر و یهود هنوز

دمی که حور و پری سجدهٔ تو می‌کردند

نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز

طپانچه زده خورشید عارضت مه را

که هست از اثر آن رخش کبود هنوز

دمی که نوبت عشقت زدم به ملک عدم

نبود در عدم آوازهٔ وجود هنوز

چو محتشم به گدائی فتادم از تو ولی

گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode