گنجور

 
محتشم کاشانی

فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت

مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت

چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست

گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت

چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود

به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت

چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت

نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت

رقیب خواست که از پا درآردم او نیز

مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت

نشست برتنم از تاب تب عرق چندان

که دست شست ز درمان من طبیب و برفت

ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل

گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode