گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای به تو برپای شهریاری

وی به تو بر جای پادشایی

این ز پی کدیه می نگویم

نیست مرا عادت گدایی

جان و دل اندر ثنات بستم

تا فرجم را دری گشایی

زآنکه تو در هر چه رای کردی

با فلک سخت سر برآیی

خوب خصالی گزیده فعلی

میمون لفظی خجسته رایی

جاه تو آرد همی بلندی

کار تو دارد همی روایی

جان روان را همی بکوشم

تا دهدم روز روشنایی

بندگی خویش کرد باید

زانکه نکردست کس خدایی

خلق جهان را فرا نمایم

گر تو عنایت فرا نمایی

ارجو تا آسمان بپاید

روشن و عالی چو او بپایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode