گنجور

 
مسعود سعد سلمان

مگر که هجران هست از چهار طبع جهان

که چار طبع مرا داد هر زمان هجران

دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب

تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران

ببرد جانم جانان و زنده ماندم من

که دید هرگز در دهر زنده بی جان

عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من

مرکب است ز هجران او چهار ارکان

چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب

از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان

اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون

چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن

شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر

سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان

سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود

سیاه باشد خود روز عاشق حیران

به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید

به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان

چنان نمود به چشم من از درازی شب

نبود خواهد گویی که هرگزش پایان

چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد

بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان

پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش

نهاد دست بر آن روی بیروان و توان

ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم

هزاردستان گفتی که می زند دستان

چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز

گل مورد او گشت لاله نعمان

نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی

که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان

مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو

شراب خواهد خوردن خدایگان جهان

سر ملوک جهان تاج خسروان محمود

که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان

خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او

گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان

به گاه بخشش مانند عیسی مریم

به گاه کوشش مانند موسی عمران

دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان

حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان

زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین

چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان

خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی

که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان

زمانه حرزی سازد همی از آن نامه

که سیف دولت محمود باشدش عنوان

به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا

درو نبینند از قحط و از نیاز نشان

هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش

به عمرها نکند دست حادثه ویران

هر آن دیار که ویران کند سیاست تو

فلک نداند کردنش هرگز آبادان

ز رای تست همه معجزات دهر پدید

ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان

به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک

به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان

همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن

کند به گرد زمین آسمان همی دوران

به قدر و رفعت مانند آسمان بادی

چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان

سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت

زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان

به عون دولت عالم به دوستان بسپار

به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان

بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح

درو بگستر از انصاف و عدل شادروان

بساط خسروی اندر جهان فرو گستر

علامت ملکی از سپهر بر گذران

ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور

به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان

تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم

به روزگار تو همواره خرم و شادان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode