گنجور

 
مسعود سعد سلمان

کار آنچنان که آید بگذارم

عمر آنچنان که باید بگسارم

دل را ز کار گیتی برگیرم

تن را به حکم ایزد بسپارم

چون نیستم مقیم درین گیتی

خود را عذاب خیره چرا دارم

لیکن ز قوت چاره نمی بینم

گر خواسته نباشد بسیارم

آن را که جانور بود از قوتی

چاره نباشد ایدون پندارم

بر جای خویش ار چه همی گردم

گویی که ای برادر پرگارم

در ظلمت زمانه همی گردم

گویی مگر ستاره سیارم

در کار هر چه بیش همی کوشم

افزون همی نگردد مقدارم

در کشتنم به گرد من اندر شد

پیوسته همچو دایره تیمارم

از عمر خویش سیر شدم هر چند

زان آرزو که دارم ناهارم

بینم همی شماتت بدخواهان

ور نه ز نیستی نبدی عارم

سرم همی بداند بد گویم

من سر خود چگونه نگهدارم

کاین تن چنان ضعیف شد از بس غم

کاندر دلم ببیند اسرارم

پیوسته از نیاز چرا نالم

چندین کزین دو دیده گهربارم

گر دیده ام نبدی بانی

ور من چنین زمانه نشد یارم

ای سیدی نکوست نکوکاری

منت خدای را که نکوکارم

آزار کس نجویم از هر چیز

وز دوستان خویش نیازارم

روزی که راحتی نرسد از من

مر خلق را ز عمر نپندارم

گر هیچ آدمی را بدخواهم

از مردی و مروت بیزارم

در طبع من بدی نبود ایراک

مداح شهریار جهان دارم

محمود سیف دولت و دین شاهی

کاوصاف او بیابی ز اشعارم

سیفی که سیف عدل همی گوید

بزدود سیف دولت زنگارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode