گنجور

 
مسعود سعد سلمان

تاکیم از چرخ رسد آذرنگ

تا کیم از گونه چون باد رنگ

خاکم کز خلق مرا نیست قدر

آبم کز بخت مرا نیست رنگ

شب همه شب زار بگریم چو شمع

روز همه روز بنالم چو چنگ

عیشی در انده تیره چو گل

طبعی از دانش روشن چو رنگ

در دل و در دیده من سال و ماه

آذر برزین بود و رود گنگ

پشتم بشکست ز آسیب چرخ

زانکه بکبر اندر بینم پلنگ

طبع و دلم پرگهر دانش است

زانهمه سختی که کشیدم چو سنگ

باشد پیوسته سپهر ای شگفت

با بد و با نیک به صلح و به جنگ

تیغ جهان گیران زنگار خورد

آئینه غران صافی زرنگ

هین منشین بیهده مسعودسعد

برکش بر اسب قضا تنگ تنگ

خرد مکن طبع نه چرخیست خرد

تنک مکن دل نه جهانیست تنگ

نه نه از عمر نداری امید

نه نه در دهر نداری درنگ

از پی یک نور مبین صد ظلام

وز پی یک نوش مخور صد شرنگ

تات نپرسند همی باش گنگ

تات نخوانند همی باش لنگ

سود چه از کوشش تو چون همی

روزی بی کوششت آید به چنگ

روزی بی روزی هرگز نماند

در دریا ماهی و در کوه رنگ

ای که مرا دشمن داری همی

هست مرا فخر و تو را هست ننگ

مردم روزی نزید به حسود

دریا هرگز نبود بی نهنگ

والله اگر باشی همسنگ من

گرت بسنجد به ترازوی سنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode