گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چون منی را فلک بیازارد

خردش بی خرد نینگارد

هر زمانی چو ریگ تشنه ترم

گرچه بر من چو ابر غم بارد

چون بیفسایدم چو مار غمی

بر دل من چو مار بگمارد

تا تنم خاک محنتی نشود

به دگر محنتیش بسپارد

اندر آن تنگیم که وحشت او

جان و دل را همی بیفشارد

راضیم گرچه هول دیدارش

دیده من به خار می خارد

کز نهیبش همی قضا و بلا

بر در او گذشت کم یارد

سقف این سمج من سیاه شبی است

که دو دیده به دوده انبارد

روز هر کس که روزنش بیند

اختری سخت خرد پندارد

گر دو قطره به هم بود باران

جز یکی را به زیر نگذارد

چشم ازو نگسلم که در تنگی

به دلم نیک نسبتی دارد

شعر گویم همی و انده دل

خاطرم جز به شعر نگسارد

این جهان را به نظم شاخ زند

هر چه در باغ طبع من کارد

از فلک تنگدل مشو مسعود

گر فراوان تو را بیازارد

بد میندیش سر چو سرو برآر

گر جهان بر سرت فرود آرد

حق نخفته ست بنگری روزی

که حق تو تمام بگزارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode