گنجور

 
منوچهری

نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز

زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز

برزن غزلی، نغز و دل‌انگیز و دل‌افروز

ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز

کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز

بر قافیهٔ خوب همی‌خواند اشعار

کبکان دری غالیه در چشم کشیدند

سروان سهی عبقری سبز خریدند

بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند

شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند

طوطی بچگان را سلب سبز بریدند

شلوارک با پایچه‌های طبریوار

کبکان بی‌آزار که بر کوه بلندند

بی‌قهقهه یک بار ندیدم که بخندند

جز خاربنان جایگه خود نپسندند

بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند

هر ساعتکی سینه به منقار برندند

چون جزع پر سینه و چون بسد منقار

شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند

گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند

ماه سه شبه از بر گردن بنگارند

از غالیه، بی‌آنکه همی غالیه دارند

صدبار به روزی در، پرها بشمارند

چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار

چون آهوکان سم بنهند و بگرازند

گویی که همه مهرهٔ نرد شبه بازند

آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند

دو گوشهٔ شیزین کمانی بطرازند

چون گردن سیمین طرازی بفرازند

بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار

هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید

در آب جهد جامه دگر بار بشوید

در آب کند گردن و در آب بروید

گوییکه همی چیزی در آب بجوید

چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید

از هر سر پرش بجهد لؤلؤ شهوار

دراج کند گرد گیازار تکاپوی

از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی

هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی

در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی

تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی

سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار

باد از سمنستان به تک آمد به طلایه

تا حرب کند با سپه ابر نفایه

ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه

ازشرم به رخساره فروهشته وقایه

آورد لی به جوال و به عبایه

از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار

چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد

با کینهٔ دیرینه ازو کینه نتوزد

گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد

گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد

گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد

گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار

ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد

با باد درآویزد و لختی بستیزد

تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد

آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد

چون مهتر ما مال همه پاک بریزد

هم در بی‌اندازه و هم لؤلؤ شهوار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode