گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

فغان که جان من از عاشقی به جان آمد

ز دست چشم و دل خویش در فغان آمد

به راه دیدم و گفتم رود به خانه، نرفت

به سویم آمد و اندر میان جان آمد

ندیده بودم و دعوی صبر می کردم

دلم نماند در آن دم که ناگهان آمد

تو دیر زی که مرا جان من بکشت امروز

نظاره تو که چون عمر جاودان آمد

به گردن دگران آمدم شب از کویت

به پای خویش ز کوی تو چون توان آمد

غم تو دوش همی برد جان، به دل شد صلح

دل کسان که خیال تو در میان آمد

گران نیامده کوه غم تو بر دل من

دمی ز وصل زدم، بر دلت گران آمد

ز ابرویت که به کشتی سرنگون ماند

امید غرق شد و عمر بر کران آمد

نمانده بود ز خسرو اثر که دی ناگاه

تو رخ نمودی و بیچاره زان جهان آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode