گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بر من کنون که بی تو جهان تیره فام شد

ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد

تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت

مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد

هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن

بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد

ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا

می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد

در آستانت لاف رسیدن کرا رسد

آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد

گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن

دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد

بدنامی است عشق بتان، دور به زما

آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد

دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت

بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد

خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی

اینک به نیم چابک عشق تو رام شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode