گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یاری که بر جدایی اویم گمان نبود

ماهی نبود آن که شبی در میان نبود

بیگانه وار از سر ما سایه وا گرفت

ما را ز آشنایی او این گمان نبود

دامانش چون گذاشت حق صحبت قدیم؟

گیرم که دست هیچ کسش در میان نبود

گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان

وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود

زامید وصل زیستنم بود آرزو

ورنه فراق یار به جانی گران نبود

جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک

زو بود جمله زندگی من ز جان نبود

رفتم به بوی صحبت یاران به سوی باغ

گویی به باغ زان همه گلها نشان نبود

خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال

دانی که هیچ گه چمن بی خزان نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode