گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

منم امروز حدیث تو و مهمانی چند

پاره از دیده و دلها همه بریانی چند

هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق

جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند

دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند

کافرا، گیر به بتخانه مسلمانی چند

تا تو از خانه برون آیی، هر دم چاک است

بر سر کوی تو دامان و گریبانی چند

من ندانم که چه مرغم به یکی گلشن اسیر؟

که رود آخر هر مرغ به بستانی چند

ما پریشان دل و او می گذرد مست، او را

چه غم، ار جمع نگردند پریشانی چند؟

خنده بیخبران است چو رنج دل ما

می ندانیم چه رنجیم ز نادانی چند؟

حال ما دیده ای، گر، ای صبا، آن سو گذری

بدهی یادش ازین بی سر و سامانی چند

خسروا، بر دل آتشکده بسیار گری

کاین جهنم نشود کشته به بارانی چند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode