گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

پرده عاشقان درد پرده کند چو روی را

هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را

دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی

طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را

وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما

چند به باد بر دهی طره مشکبوی را

بر سر پای بود جان ناز و کرشمه های تو

داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را

روی به ما کن و مکن دیده ما و خاک در

سجده رواست هر طرف قبله چار سوی را

گر چه غبار عاشقان می ننشیند از درت

دور مکن بدین گنه جان بهانه جوی را

هر چه که بیش بینمت تیره تر است روز من

منت آینه منه بخت سیاه روی را

قصه ما مگر کنون آب دو دیده گویدت

زانکه ببست حیرتت حقه گفت و گوی را

دارم امید خنده ای، بو که بگنجدم سخن

تنگ مگیر بیش از این پسته تنگ خوی را

خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش

واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode