گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آبرویم ز آتش سودای خوبان شد به باد

خاک بر سر می کنم از دست ایشان داد داد

زلف تو سرمایه عمر دراز است، ای پسر

زانکه از سودای زلفت می رود عمرم به باد

از شب غم بر سر من صبح پیری می دمد

حبذا عهد جوانی، گوییا آن بود باد

زین صفت کز آتش دل دود بر سر می رود

روشن است این کاخرم باید چو شمع از پا فتاد

ای که برکندی دل از پیمان یاران قدیم

گاه گاهت یاد باید کرد از عهد وداد

بخت یارت شد، مبارک طالع فیروز روز

نیک بختی مقبلی کو را قبولت دست داد

خسرو از دوران گیتی محنت و غم دید و بس

دولت او بود و بخت او که از مادر نزاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode