گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ندانم تا چه باد است این که از گلزار می‌آید

کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می‌آید

بیا ساقی و پیش از مردنم می ده، که جان از تن

به استقبال خواهد شد که بوی یار می‌آید

مگر بیدار شد بختم که آن رویی که در خوابم

نبود امید، پیش دیده بیدار می‌آید

ز باده خونبهای خویش می‌نوشم که باز از وی

مرا در سینه غم‌های کهن در کار می‌آید

بلا گر بر سرم بسیار آید، زان نمی‌ترسم

بلا این است کاو اندر دلم بسیار می‌آید

چو تو با دیگرانی، مردن آسان شد مرا، زیرا

به جان دیگرانم زیستن دشوار می‌آید

به یاد پایت از مژگان همی‌روبد رهت خسرو

ندارد آگهی، ار دیده خود بر خار می‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode