گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شوق توام باز گریبان گرفت

اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی

ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم

زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت

هر که چنین فرصتی از دست داد

بس سر انگشت به دندان گرفت

عارض او تا بدر آورد خط

خرده بسی بر مه تابان گرفت

خال تو بر لعل لبت دست یافت

مورچه ای ملک سلیمان گرفت

دل طلب کعبه روی تو کرد

حلقه آن زلف پریشان گرفت

ما و می و طرف گلستان و یار

باد صبا طرف گلستان گرفت

بی مه رخسار و شب زلف او

خاطرم از شمع شبستان گرفت

خسرو بیدل ز دو عالم برست

وز دو جهان دامن جانان گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode