گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز خون دل که به رخسار ماجرای من است

بخوان به لطف که دیباچه وفای من است

نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این

که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است

به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد

کزو فزایش این درد بی دوای من است

درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست

وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است

فضول بین تو که جایی همی نهم خود را

که زیر پای سگ کوی دوست جای من است

چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور

زند که چشمه خورشید آشنای من است

بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم

که روز این دل بد روز من بلای من است

کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه

که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است

بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان

شناخته ست که این ناله گدای من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode