گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز بس که گوش جهانی پر از فغان من است

به شهر بر سر هر کوی داستان من است

ز بیدلی، اگرم جان رود، عجب نبود

چو دل نمی دهدم آنکه دلستان من است

دعای عمر کنندم، ولی قبول مباد

مرا چو زنده نمی خواهد آنکه جان من است

ز زخم چابک هجران دمی رسم به عدم

اگر نه پنجه امید در عنان من است

چو شمع سوختم، ار نام گفتمش همه شب

مرا زبانه آتش همین زبان من است

میان جان و تنم دوری افتد و ترسم

ز دوریی که میان تو و میان من است

تو در میان من از جان خسته تنگ میا

که یک دو روز درین خانه میهمان من است

مبین گدایی من بر درت که در همت

توانگرم که غمت گنج شایگان من است

درون من همه شب چون چراغ می سوزد

مگر فتیله آن مغز استخوان من است

تو زان من نشوی، گر چه بخت آنم نیست

همین بس ست که گویی که خسرو آن من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode