گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون غم هجران او نداشت نهایت

عاقبت اندوه عشق کرد سرایت

وقت نیامد بتا، که از سر انصاف

سوی ضعیفان نظر کنی به عنایت

غایت آنها که از جفای تو دیدم

نور یقین داشت در دلم به سرایت

گر تنم از دست غم ز پای در آمد

سرنکشم، تا منم، ز قید و فایت

گر تو به تیغم زنی خلاص نباشد

زخم تو خوشتر که از رقیب حمایت

شرح غم عشق بیش ازین ز چه گویم

شوق من و جور او رسید به غایت

ای بت نامهربان شوخ ستمگر

از تو کنم یا ز روزگار شکایت

آنچه من از روزگار سفله کشیدم

پیش تو گویم ز روزگار حکایت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode