گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صد دل اندر زلف شب گون سوخت ست

گوییا در شب چراغ افروخته ست

هر که او سودای زلفت می پزد

عود را چون هیزم تر سوخت ست

دل به شمشیر جفا بشکافته ست

وانگه از تیر مژه بر دوخته ست

گریه چندان شد که در خون دلم

مردم چشم آشنا آموخته ست

ای مسلمانان، یکی بازم خرید

کو مرا بر دست غم بفروخته ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode