گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت

چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت

همه روز گرد کویت همه شب بر آستانت

غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت

پس از این به دیده خواهم به طواف کویت آمد

که بسود تا به زانو قدمم به جستجویت

به وفا که درپذیرم که من از پی وفایت

دل خون گرفته کردم خورش سگان کویت

خرد و ضمیر و هوشم، دل و دیده نیز هم شد

ز همه خیال خالی به جز از خیال رویت

من اگر نمی‌توانم حق خدمت زیادت

کم از این که جان شیرین بدهم در آرزویت

ز نسیم جانفزایت دل مرده زنده گردد

ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت

به تن چو تار مویم نهی ار دو صد جهان غم

ندهم به هیچ حالی دو جهان به تار مویت

پس از این چه جای آنت که ز حال خود بگویم

که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجویت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode