گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز شب آمد و خواب از سر من بیرون رفت

تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت

مونسم نیست به جز گوشه غم بی تو، از آنک

هر که آمد ز پی دیدن من محزون رفت

سر به بالین ننهادم ز فراق تو شبی

که نه تا روز به بالین ز دو چشمم خون رفت

این نثاریست که جز خاک قبولش نکند

بر درت هر چه ازین دیده در مکنون رفت

دو خداوند به یک خانه موافق نبود

تو درون آمدیم در دل و جان بیرون رفت

من نه تنهایم در عهد تو بیدل مانده

که دل شهری ازان نرگس پر افسون رفت

مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شیرین

که برایشان ز جدایی غم و درد افزون رفت

کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت

مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت

همه را داغ کند یا رب و در او نرسد

یا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode