گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گل آمد و همه در باغ با می و جامی

من و خرابه هجر و غم گل اندامی

هوای دیدن گل شد، روا مدار، ای دوست

که بی رخت گذرانم چنین خوش ایامی

ز جام خویش فرو ریز جرعه ای به سرم

که سرخ روی شوم، گر نمی دهی جامی

یکی خبر به گل نو همی رسان، ای باد

که مرد بلبل و تو در شکنجه دامی

چنین که صبح سعادت همی دمد ز رخت

چه باشد ار دل ما را سحر کنی شامی

خوشم من ار چه که درد نهفته در دل هست

که بی کرشمه درین دل نمی زنی گامی

چه پوست باز کنم با تو داغ پنهان را

که هست سوخته جانی کشیده در جامی

دلی که پیش رخت لاف صبر زد مرده ست

که هیچ زنده نگیرد به آتش آرامی

بود فضول خریداری تو از خسرو

به جان عمر که این نسیه است و آن وامی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode