گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای گل، دهن تنگت صد تنگ شکر چیزی

گل با تو نمی ماند در حسن مگر چیزی

ما را به تماشایی مهمان رخ خود کن

چون سبزه برآوردی گرد گل تر چیزی

دودی که ز آه من بر ماه زدی هر شب

در روی چو ماه تو هم کرد اثر چیزی

تا باز کرا سوزد این جادوی تو آخر

خط تو دمید اینک بالای شکر چیزی

تا باغ رخت دیدم، گل باد به چشم من

کی از گل و بستانی آرم به نظر چیزی

گفتی که کمر بندم در ریختن خونت

باری ز پی بستن داری به کمر چیزی

گویم غم و دردم بین، گویی که بتر خواهم

بسم الله اگر خواهی زین هر دو بتر چیزی

زان غم که فرستادی کرده دل خسرو خوش

جان منتظرست اینک، گر هست دگر چیزی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode