گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش می گفت پیر ترسایی

یاد دارم ز مرد دانایی

کاندرین دور می پرستان را

نیست خوشتر ز میکده جایی

درد نوشان و کنج دیر مغان

خلق عالم به هر تماشایی

بر سر چار سوی خطه عشق

نیست خالی سری ز سودایی

زاهد و باغ خلد و ما و حبیب

هر کسی را بود تمنایی

ساقیا، زان قدح که می نوشی

جرعه ای ده به بی سر و پایی

خوش بود جام باده نوشیدن

خاصه از دست مجلس آرایی

در تردد گذشت عمر عزیز

همچو من نیست مختلف جایی

شد ز مهر تو ذره سان خسرو

هرزه گردی و باد پیمایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode