گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر تو رنج من مسکین گدا بشناسی

جور از حد نبری، حد جفا بشناسی

من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو

تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی

تو که از کبر و منی می نشناسی خود را

من مسکین گدا را کجا بشناسی

ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت

ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی

بسته موی توام، ور به تنم در نگری

موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی

برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری

که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی

از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ

این نشان بهر همان است که تا بشناسی

چون درون جگرم جای گرفتی زنهار

چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode