گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جانا، تو زغم خبر نداری

کز سوز دلم اثر نداری

بردار چو بر درت فتادم

یا خود فگنی و برنداری

تا کی به جواب تلخ سوزی

نی آنکه به لب شکر نداری

جای تو دل من است، بنشین

دل جای دگر اگر نداری

می کن ز جفا هر آنچه خواهی

دانم که جز این هنر نداری

ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟

یا کار دگر مگر نداری

خسرو، تو به راه خوبرویان

یکسر چه روی، دو سر نداری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode