گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن دل خراب شد که تو آباد دیده‌ای

وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده‌ای

بازارِ عیش و خانهٔ هستی و کویِ عقل

ویرانه‌ها شد آن همه کآباد دیده‌ای

عمری‌ست تا به دامِ بلایی اسیر ماند

آن جانِ نازنین که تو آزاد دیده‌ای

نزدِ من، ای حسود، تو بایستیی کنون

تا خان و مانِ دل همه بر باد دیده‌ای

ای پندگوی، همرهِ من در عدم نه‌ای

تا از غمِ وِیَم علف و زاد دیده‌ای

ای مرغِ عاشق ار تو بدانسته‌ای وفا

در رنجِ خویش راحتِ صیاد دیده‌ای

خسرو، به بوستان چه رَوی دل دگر طرف؟

کاش از نخست در گل و شمشاد دیده‌ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode