گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای صبا، از زلف او بندی بخواه

عاریت از لعل او قندی بخواه

چون لب میگون بیالاید ز می

چاشنی از لعل او قندی بخواه

پاره شد پیراهن جان از غمش

زان لب جان بخش پیوندی بخواه

ای که می گویی «قناعت کن به هجر»

رو قناعت را ز خرسندی بخواه

ز آتش دل دفتر صبرم بسوخت

نسخت او از خردمندی بخواه

نوبت وصلش اگر پیوسته نیست

گر توانی خواست یک چندی بخواه

هست وصلش با خداوندان بخت

خسروا، بخت از خداوندی بخواه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode