گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش در آمد از درم تازه چو باد صبحگه

مشک فشانده بر قبا غالیه سوده بر کله

بس که دو دیده سیه بر کف پای سودمش

گشت سفید چشم من شد کف پای او سیه

دست گرفتمش که دل حامل درد شد ببین

گر چه گرفته حامله بر طبق سفید مه

کوه غم است بر دلم، کاه شده ز غم تنم

پیش تو می کشم بگیر آنچه که هست کوه و که

روی نماست چشم من خاک در تو اندرو

آب چو با صفا بود خاک بینمش به ته

این دل کور بیشتر بر زنخت گذر کند

مرگ به خنده در شود کور چو بگذرد به چه

عارض گندمین تو هست گزیدنم هوس

گر ز بهشت روی خود افگینم بدین گنه

بوده ام اندر این سخن صبح رسید از افق

ساخت به طره ماه من طره صبح را هبه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode