گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صبح دولت می دمد یا خود رخ جانانست این

بوی گل می آید این یا بوی آن بستانست این

دیدم از خنده نمک ریزانش، گفتم «برکه باز»

هم به خنده گفت «بهر سینه بریانست این »

ز آب چشم من گیاه مهر می روید مدام

بنگر، ای نامهربان، تا چه عجب بارانست این

جانم از هجران برون رفته ست و می بینم ترا

دل گواهی می دهد با من که اینک آنست این

هر که دید آن صفحه رخسار، خواند الحمد و گفت

الله الله آیتی از رحمت یزدانست این

رکن حق والای دین کاختر به تعظیم تمام

پاش می بوسد گهی، دستوری سلطانست این

دی رسیده ارغنون عشرت شادی به دست

داد خسرو را که خدمتگار خسرو خانست این

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode