گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ماه هلال ابروی من عقل مرا شیدا مکن

غمزه زنان زین سو میا، آهنگ جان ما مکن

ای من، غلام روی تو، گر جور خواهی ور ستم

بر بنده خود می کنی، چون گویمت کن یا مکن

گه زلف سوی رخ بری، گه خال پیش لب نهی

جان دارد آخر دمی، چندین بلا یک جا مکن

گر من ز جور چشم تو کردم شکایت گونه ای

زارم بکش، لیکن مگو «در روی من پیدا مکن »

دیرینه یاران منند، ای پندگو، اندوه و غم

ور بی غمی، منمای ره، زیشان مرا تنها مکن

گفتی «شوم فردای هجر آن کشتنت را ساخته »

امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن

گر عشق می بازی، دلا، پروانه ای شو نی مگس

بالای آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن

گفتم «ز زلف چون تویی زنار بندم » گفت «رو

در کفر هم صادق، نه ای، زنار را رسوا مکن »

خسرو، اگر بختت گهی یاری دهد کانجا رسی

هم بر زمین نه دیده و گستاخی آن پا مکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode