گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بیار، ساقی، دریای بیکرانه به سویم

که کشته می نشود آتش جگر به سبویم

طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز

که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم

نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک

بس است خدمت رندان مست بر سر کویم

خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری

شبم دهند شراب و ره درونه ربویم

به یک سفال لبالب فروختم همه جنت

که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم

حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش

به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم

صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم

کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟

به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم

نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم

دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو

تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode