گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم

تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم

از عزت در تو خواهم کشم به دیده

خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم

در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم

میرم چنان که هرگز تا حشر برنخیزم

از تیغ جور، جانا، گر خون من بریزی

مهرت ز دل نریزم، گر بر زمین بریزم

بر تیغ کند باید کشتن چو من کسی را

زحمت بود که داری مهمان به تیغ تیزم

از هول رستخیزم، والله، خبر نباشد

پیش آید ار به ناگه در حشر رستخیزم

سوی تو می گریزم آنگه که زنده مانم

بکشد مرا خیالت، گر سوی خود گریزم

بر ماست نظم خسرو ناوک زنی ندانم

کاهوی هندوم من یا اشتر حجیزم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode