گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای به چشم تو خمار و خواب هم

در لب تو انگبین جلاب هم

زلف مشکینت که دل دزدد در او

هست مشکل تاب چون بیتاب هم

در خیال روی و مویت هر شبی

طالب شب می کنم مهتاب هم

دل گرفتار است چون خونخوار تست

زانکه خون گیرا بود جلاب هم

بس که خوار است آب چشمم پیش تو

غرق آبم بر درت بی آب هم

چند چون بی رحمتان خواهیم کشت

مهری آخر می کند قصاب هم

دین خسرو بین کز ابرو و رخت

شد دلش بتخانه و قصاب هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode