گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم

مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم

جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست

معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم

مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون

مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم

جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم

به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم

مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان

چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم

غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت

فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم

غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم

کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم

تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری

مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم

سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده

که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode