گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تویی در پیش من یا خود مه و پروین نمی دانم

شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم

روی در باغ و می گویی که گل بین چون منم عاشق

همین روی تو می بینم، گل و نسرین نمی دانم

چنانم لذت یاد تو بنشسته ست اندر جان

که زان پس ذوق تلخ و جان خود شیرین نمی دانم

خرد را گفتم اندر عاشقی دخلی بکن، گفتا

غریبم، رسم این کشور من مسکین نمی دانم

به بالینم رسیده یار و من در مردن از سویش

کجایی در زبان و کیست در بالین نمی دانم؟

سؤال می کنی از من که خسرو من کیم پیشت؟

شنیدم، لیک از حسرت جواب این نمی دانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode