گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زلفت که باد از هر طرف گه گه پریشان داردش

هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش

جوری که هر دم می کند، گر مردمی باشد درو

آخر ز چندان کرده ها وقتی پشیمان داردش

خاکی که از کویت برم، در دیده پنهانش کنم

مفلس که یابد گوهری ناچار پنهان داردش

گفتار تو کاید برون از جان و در جان در رود

مردم کش است از چه لبت، گر آب حیوان داردش

دور از من آن کو دور شد از چون تویی نزدیک من

تلخ است عیشش در فلک در شکرستان داردش

پروانه ای کش ناگهان شمعی به مهمان در رسد

خود را مگر بریان کند، دیگر چه مهمان داردش؟

بیچاره خسرو را گهی هوش همی باشد، ولی

هوشی که از مردم برد گو تا به سامان داردش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode