گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ترک من، سر مکش ز پرده خویش

درکش آخر عنان زرده خویش

در می انداز ناتوانی را

با فراق هزار مرده خویش

نظری کردم و چنان گشتم

که پشیمان شدم ز کرده خویش

مطرب از ناله ام چنان شد مست

که فراموش کرد پرده خویش

ساقیا، خون من بخور به تمام

می بده، لیک نیم خورده خویش

به غلامی نیرزدت خسرو

تو فزون کن بهای پرده خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode