گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آمد بهار و سرو بر آراست قامتی

گل بر کشید بحر طرب را علامتی

گردیده باد بر سر آن سرو جان من

گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتی

قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح

من نیم شب شوم به قد یار اقامتی

او در خرام و انبهی جان به گرد او

حشری ست گوییا که روان با قیامتی

تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو

در خانه ای نماند متاع سلامتی

هم خون عاشقان گنهش را شفیع باد

چون نیستش ز کردن خونها ندامتی

ای پندگوی، در گذر از پند بیدلان

دانی که مست را نبود استقامتی

گفتار خویش بیهده ضایع چه می کنی؟

در حق گمرهی که نیرزد سلامتی

داغم نهاد بر دل و در جانیم هنوز

به زین مخواه سوختگان را غرامتی

صد فتنه ز آب دیده نوشتم بر آستان

خسرو برو نخواند ز بیم شئامتی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode