گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای جان من آویزان از بند قبای تو

بیچاره دلم خون شد در عهد وفای تو

افتاده نخواهم بود، الا به درت زین پس

گر خاک شوم باری زیر کف پای تو

گفتی که بدین زاری از بهر که می میری

والله که برای تو، بالله که برای تو

یارب، نفسی باشد کز عشق امان یابم

و آسوده بخسپم شب ایمن ز بلای تو

جان تیغ ترا دادم از شرم رخت مردم

زیرا به از این باید تعظیم جفای تو

یار دگرم گویی، وز آه نمی ترسی

یعنی که کسی دیگر، آنگاه بجای تو؟

هر چند که شد خسرو سلطان سخنگویان

از بهر یکی بوسه هم هست گدای تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode