گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

به دیدنت که من خو گرفته می آیم

بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم

چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت

به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم

شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر

ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم

گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک

شبی به کوی تو خاری خلید در پایم

ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من

ز خون دل همه خاک درت بیالایم

گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی

وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم

برون نمی رود از کام تلخی هجرم

اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode