گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا

که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا

رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا

چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا

کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی

که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا

به خانه تو همه روز بامداد بود

که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا

به شانه شست تو می بافت زلف چون زنجیر

مگیر سخت که دیوانه ایست چند آن جا

کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم

رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا

ز زلفش آمدی، ای باد، حال دلها چیست؟

چگونه اند اسیران مستمند آنجا

بر آستان تو هر کس به رحمتی مخصوص

مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode