گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون سنبلت که دید سیاهی سرآمده

وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

چشمت بساحری شده در شهر روشناس

زلفت بدلبری ز جهان بر سر آمده

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان

واب حیات در دهن ساغر آمده

ای سرو سیمتن ز کجا می رسی چنین

دستی بساق بر زده و خوش برآمده

من همچو جام باده و شمع سحرگهی

هر دم ز دست رفته و از پا درآمده

هر شب بمهر روی جهانتابت از فلک

در چشم هجر دیده ی من اختر آمده

بیرون ز طرّه ی تو شبی کس نشان نداد

بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه ات

مو بر وجود من چو سرنشتر آمده

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت

خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode