گنجور

 
خواجوی کرمانی

بآفتاب جهانتاب سایه پرور تو

بتاب طره مهپوش سایه گستر تو

که من بمهر رخت ذره ئی جدا نشوم

گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو

بخال خلد نشینت که روز و شب چو بلال

گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو

که طوطی دل شوریده ام بسان مگس

دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو

بلحظه ئی که کشد تیغ تیز پیل افکن

دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو

که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات

بود دلم متعطش بآب خنجر تو

بدان خط سیه دو درنگ آتش پوش

که درگرفت بگرد مه منور تو

که من بروز و شب آشفته و پریشانم

از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو

بخاک پای تن کانرا بجان و دل خواهد

که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو

که چون بخاک برند از در تو خواجو را

بهیچ باب نجوید جدائی از در تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode