گنجور

 
خواجوی کرمانی

کجا بود من مدهوش را حضور نماز

که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز

مرا مخوان بنماز ای امام و وعظ مگوی

که از نیاز نمی باشدم خبر ز نماز

چو صوفی از می صافی نمی کند پرهیز

مباش منکر دُردیکشان شاهد باز

بساز مطرب مجلس نوای سوختگان

که بلبل سحری می کند سماع آغاز

اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت

مرا ز ساز چه می افکنی بسوز و بساز

بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید

دو دیده ام نگر از شام تا سحرگه باز

خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست

که بر سر آرد ازین ظلمتم شبان دراز

تو در تنعّم و نازی ز ما چه اندیشی

که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز

اگر ز خط تو چون موی سربگردانم

ببند و چون سر زلفم بر آفتاب انداز

امید بنده ی مسکین بهیچ واثق نیست

مگر بلطف خداوندگار بنده نواز

امید بنده ی مسکین بهیچ واثق نیست

مگر بلطف خداوندگار بنده نواز

خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را

نظر بعشق حقیقتی بود نه عقل مجاز

گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون

چرا که از پی آوازه می رود آواز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode