گنجور

 
خواجوی کرمانی

مهی چون او بماهی برنیاید

شهی ز انسان بگاهی برنیاید

چو زلف هندوی زنگی نژادش

ز هندوستان سیاهی برنیاید

باورنگ لطافت تا بمحشر

چو آن گلچهر شاهی برنیاید

دل افروزی چو آن خورشید خوبان

ز طرف بارگاهی بر نیاید

مهش خوانم ولیکن روشنست این

که ماهی با کلاهی بر نیاید

ور او را سرو گویم راست نبود

که سروی در قباهی بر نیاید

زمانی نگذرد کز خاک کویش

نفیر دادخواهی بر نیاید

گنهکارم چرا کان آتشم نیست

کزو دود گناهی بر نیاید

برو خواجو که آواز درائی

درین کشور ز راهی بر نیاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode