گنجور

 
خواجوی کرمانی

وقت صبوح آنزمان که ماه بر آمد

شاه من از طرف بارگاه برآمد

کاکل عنبر شکن ز چهره بر افشاند

روز سپید از شب سیاه برآمد

از در خرگه برآمد آن مه و گفتم

یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد

پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد

طرف کله برشکست و ماه برآمد

سرو ندیدم که در قبا بخرامید

مه نشنیدم که با کلاه برآمد

بسکه ببارید آب حسرتم از چشم

گرد سراپرده اش گیاه برآمد

شاه پریچهره کان چو طرّه برافشاند

فتنه بیکباره از سپاه بر آمد

هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز

ناله دلهای دادخواه برآمد

آه که شمع دلم بمرد چو خواجو

از من دلخسته بسکه آه برآمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode