گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون طرّه عنبر شکنش در شکن افتد

از سنبل تر سلسله بر نسترن افتد

دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند

چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد

کام دل شوریده ز لعل تو برآرم

گر چین سر زلف تو در دست من افتد

چون وقت سحر گل بشکر خنده در آید

از بلبل شوریده فغان در چمن افتد

گر زانک بچین اوفتد از زلف تو تاری

زین واسطه خون در دل مشک ختن افتد

طوطی که شکر می شکند در شکرستان

نادرفتد ار همچو تو شیرین سخن افتد

لعل لب دُر پوش تو چون در سخن آید

خون در جگر ریش عقیق یمن افتد

هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد

در دام غم از درد دل خویشتن افتد

خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک

آتش ز دل سوخته اش در کفن افتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode